لیلا خیامی - کاروان اسیران کربلا در میان صحرا پیش میرفت. بچهها خسته بودند. زنها چشمهایشان پر از اشک بود و بغض کرده بودند. سربازان اطرافشان میچرخیدند و اسیران با دستهای بسته پشت سر هم حرکت میکردند.
چیزی نمانده بود به شهر شام برسند. صدای شادی از شهر شنیده میشد. مردم شام منتظر بودند اسیران جنگ را ببینند، خلیفه به مردم گفته بود این اسیران مسلمان نیستند و آنها از جنگ با دشمنان اسلام بازگشتهاند!
خلیفه گفته بود سربازان او به جنگ این دشمنان رفته و آنها را شکست داده و زنان و بچههایشان را اسیر کردهاند. مردم هم فکر میکردند همینطور است و با شادی منتظر بودند اسیران جنگ را ببینند.
کاروان که وارد شهر شد، صدای شادی مردم از همه طرف بلند شد. اسیران با دیدن این صحنه غمگین شدند. چشمهایشان پر از اشک شد اما چیزی نگفتند. آرام پیش رفتند. از میان جمعیت مردم گذشتند و وارد قصر خلیفه شدند.
یزید که در قصرش روی صندلیاش نشسته بود، لبخندزنان به کاروان اسیران نگاه کرد، شاد بود چون کاری را که میخواست انجام داده بود. امام حسین(ع) و یارانش را شهید و خانوادهاش را اسیر کرده بود.
دیگر کسی نبود که با حکومت او و کارهای زشت و نادرستش مخالفت کند. در میان اسیران، تنها یک مرد بود. امام سجاد(ع) که بیمار بود و نتوانسته بود در جنگ شرکت کند، حالا در میان اسیران بود.
امام سجاد(ع) منتظر فرصتی بود تا حرف بزند. میدانست مردم از خیلی چیزها خبر ندارند. برای همین، میخواست حرف بزند و یزید را رسوا کند. میخواست بگوید به سر پدرش امام حسین(ع) و فرزندان و یارانش چه آمده است.
میخواست بگوید یزید و سربازانش با خانوادهی پیامبر چه رفتاری کردهاند. مردمی که پشت کاراون وارد قصر شده بودند، دور اسیران جمع شده بودند و با شادی و تعجب نگاهشان میکردند.
بعضیها از هم میپرسیدند: «یعنی آنها از چه خانوادهای هستند؟ اهل کجا هستند؟» همین موقع، امام سجاد(ع) از فرصت استفاده کرد. او در حالی که هنوز بیمار بود و غم و غصهی زیادی داشت، با صدای بلند شروع کرد به حرف زدن.
فریاد زد: «ای مردم، ما را نمیشناسید. ما خانوادهی پیامبر شما هستیم. من فرزند حسین(ع) هستم و این زینب(س) دختر علی(ع) و فاطمه(س) است.
شما با خانوادهی پیامبرتان جنگیدید و امام حسین(ع)، نوهی پیامبر(ص)، را به شهادت رساندید. شما رحم ندارید. زمین و آسمان برای شهادت او گریه کردند. آن وقت شما شادی میکنید؟»
مردم با شنیدن حرفهای امام سجاد(ع) تازه فهمیدند چه اتفاقی افتاده است و چه اشتباهی کردهاند. تازه فهمیدند یزید چه بر سر خانوادهی پیـامـبــر(ص) آورده اســت.
همه با خجالت سرهایشان را پایین انداختند و اشک ریختند و بر سر و صورتشان زدند. اشک ریختند و زیر لب، خود و یزید را نفرین کردند. یزید که با حرفهای امامسجاد(ع) رسوا و دروغهایش آشکار شده بود، دیگر نمیدانست چهکار کند.
تلاش کرد جلو حرف زدن امام(ع) را بگیرد. سعی کرد تقصیر را به گردن دیگران بیندازد اما دیگر فایده نداشت. حرفهای امام سجاد(ع) کار خودش را کرده بود.
او که دیگر چارهای نداشت و از خشم مردم میترسید، مجبور شد خانوادهی امام حسین(ع) را آزاد کند و به مدینه برگرداند. به ایـن ترتـیــب، کاروان غمگین و عزادار و سیاهپوش امام حسین(ع) دوباره به راه افتاد.
به راه افتاد تا به مدینه، شهر پیامبر(ص)، برگردد. کاراون از میان صحرا به راه افتاد.